** آغــــــــوش سپیـــــــــد **
من خودمم، یک حوای بی هوا! پشت میکنم به حقیقت وقتی عینک میزنم گوش هایم کر میشوند و شعرهایم سلامم را بی پاسخ... (قسمتی بود از خلوت یک حوا با خودش )
کمی اینطرف ... کمی آن طرف!
مغز قرص های استامینوفن که درد میگیرد، خودم را به خوردشان میدهم!
...تریاک میشوم اندوهشان را!
گاهی خوابها مرا می بینند
گاهی من خوابها را
عشقی در من زنده میشود!
و رنجی در من آغاز
حوای بی هوا
قفسی در خود زندانی دارد!
قدم که بر میدارد، زخمی کاشته میشود
نوشته شده در پنج شنبه 92/2/19ساعت
1:39 صبح توسط بهــار چابـوک| نظرات ( ) |